روزی بود، روزگاری بود که مردم وقتی پادشاهشان می مرد، بازی را به پرواز در می آوردند تا شاه جدیدشان را انتخاب کنند. باز به روی شانه ی هر کس می نشست، او را شاه خود می کردند. یک بار هم که شاه مرد، مردم در میدان شهر جمع شدند و باز را به پرواز در آوردن. باز دور زد و نشست روی شانه ی کسی به نام «بخت النصر».
بخت النصر که بود؟ پسر بدقیافه ای بود که همه از زور بازو و قیافه ی زشت او می ترسیدند. این پسر، نه پدر داشت، نه مادر. هر دو در زمان کودکی او مرده بودند و او را گرگ ماده ای روزی سه بار شیر داده بود تا بزرگ شده و به آن سن و سال رسیده بود.
پیران و مردم دانا گفتند: «نه! بخت النصر کسی است که شیر گرگ خورده و وحشی است. او نباید پادشاه بشود چرا ما عقلمان را بدهیم به دست یک باز شکاری و با فکر و مشورت برای خودمان شاه انتخاب نکنیم؟»
اما مردم به حرف های آن ها گوش نکردند و لباس شاهی را به تن بخت النصر کردند و او را به تخت پادشاهی نشاندند.
بخت النصر آدم خونخوار و ظالمی بود تا به پادشاهی رسید، لشکری گرد آورد و به اینجا و آنجا حمله کرد. به هر جایی می رفت، خانه ها را آتش می زد و مال و دارایی مردم را غارت می کرد و بر می گشت.