هزار ستاره

مطالب جالب و خواندنی را اینجا بخوانید.

هزار ستاره

مطالب جالب و خواندنی را اینجا بخوانید.

سلام خوش آمدید

۱۲ مطلب با موضوع «حکایت ها» ثبت شده است

توهم یک مرد

مردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۵۶
  • ابوالفضل داوری

خداوند به یکى از پیامبران وحى کرد:

 که فردا صبح اول چیزى که جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مکن! و از پنجمى بگریز!

  پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با کوه سیاه بزرگى روبرو شد، کمى ایستاده و با خود گفت :خداوند دستور داده این کوه را  بخورم. در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فکرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمى‌دهد، حتماً این کوه خوردنى است. به سوى کوه حرکت کرد هر چه پیش مى‌رفت کوه کوچکتر مى‌شد سرانجام کوه به صورت لقمه‌اى درآمد، وقتى که خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است.

 از آن محل که گذشت طشت طلایى نمایان شد. با خود گفت: خداوند دستور داده این را پنهان کنم. گودالى کند و طشت را در آن نهاد و خاک روى آن ریخت و رفت. اندکى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه کرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است. با خود گفت من به فرمان خداوند عمل کردم و طشت را پنهان نمودم .

  • ۰ نظر
  • ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۵۲
  • ابوالفضل داوری

کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو

  • ابوالفضل داوری

حتما تا به حال داستان چوپان دروغ گو را شنیده اید

این بار داستان چوپان دروغ گو را که عاشق شده بود و به خاطر معشوقش به چوپان دروغ گو معروف شد را باصدای خودش بشنوید.

در ضمن ته داستان تمام حرف هایش را با آهنگ گفته است

پس سریع تر دانلود کنید

فرمت: Mp3

حجم فایل: 6 مگابایت

مدت: 7 دقیقه و 21 ثانیه

منبع: هزار ستاره www.d2000.blog.ir

دانلود با لینک مستقیم

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۲
  • ابوالفضل داوری

زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می‌کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی‌کردند مگر یک چیز؛ یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سال‌ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۵۳
  • ابوالفضل داوری

یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری شد. عادت نجار این بود که موقع ترک کارگاه وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب، نجار اره‌اش را روی میز گذاشته بود.
همینطور که مار گشت می‌زد بدنش به اره گیر کرد و کمی زخم شد. مار خیلی عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را  گاز گرفت. این کار سبب خون‌ریزی دور دهانش شد و او که نمی‌فهمید که چه اتفاقی افتاده، از اینکه اره دارد به او حمله میکند و مرگش حتمیست تصمیم گرفت برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۹
  • ابوالفضل داوری

گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند. روباه از هوش و زیرکی‌اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می‌برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می‌کرد. سپس می‌نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می‌خوردند.

از بخت بد چند روز شکاری نیافتند. با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم؛ شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم. گرگ لانه مرغی را پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم.

روباه شادمان شد و گفت: چه پیدا کرده‌ای که این گونه شاد شده‌ای؟ جای آن کجاست؟ گرگ گفت: دنبالم بیا تا نشانت بدهم. گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه‌ای رسیدند.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۴۶
  • ابوالفضل داوری

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۳۵
  • ابوالفضل داوری

 

سپاه بخت النصر

روزی بود، روزگاری بود که مردم وقتی پادشاهشان می مرد، بازی را به پرواز در می آوردند تا شاه جدیدشان را انتخاب کنند. باز به روی شانه ی هر کس می نشست، او را شاه خود می کردند. یک بار هم که شاه مرد، مردم در میدان شهر جمع شدند و باز را به پرواز در آوردن. باز دور زد و نشست روی شانه ی کسی به نام «بخت النصر».

بخت النصر که بود؟ پسر بدقیافه ای بود که همه از زور بازو و قیافه ی زشت او می ترسیدند. این پسر، نه پدر داشت، نه مادر. هر دو در زمان کودکی او مرده بودند و او را گرگ ماده ای روزی سه بار شیر داده بود تا بزرگ شده و به آن سن و سال رسیده بود.

پیران و مردم دانا گفتند: «نه! بخت النصر کسی است که شیر گرگ خورده و وحشی است. او نباید پادشاه بشود چرا ما عقلمان را بدهیم به دست یک باز شکاری و با فکر و مشورت برای خودمان شاه انتخاب نکنیم؟»

اما مردم به حرف های آن ها گوش نکردند و لباس شاهی را به تن بخت النصر کردند و او را به تخت پادشاهی نشاندند.

بخت النصر آدم خونخوار و ظالمی بود تا به پادشاهی رسید، لشکری گرد آورد و به اینجا و آنجا حمله کرد. به هر جایی می رفت، خانه ها را آتش می زد و مال و دارایی مردم را غارت می کرد و بر می گشت.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۴۳
  • ابوالفضل داوری
  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۳۵
  • ابوالفضل داوری

داستان از این قرار است که مرد ساده ولی به اسم صفر قلی که خیلی دوست داشت مثل رئیس قبیله باشد ولی زندگی خیلی ساده ای داشت ، سعی می کرد خودش را مال دار و زورمند نشان بدهد . بعضی وقت ها در بعضی کارها هم زیاده روی می کرد تا مردم بگویند که او خیلی دست و دل باز است و مثل آدم های ثروتمند زندگی می کند . مردم هم این را فهمیده بودند و او را صفر قلی خان ، صدا می زدند .
یک روز از یک دِه به سمت دِه دیگر می رفت ، می خواست چیزی بخرد و توی راه بخورد که دید پولش کم است .
تا به میدان رفت که یک خربزه ی کوچک بخرد ، مردم آن قدر صفر قلی خان می کردند که مجبور شد یک خربزه ی بزرگ بخرد تا آبرویش نرود ! بعد هم خربزه را برداشت و به سفر خود ادامه داد .

  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۱۴
  • ابوالفضل داوری

پیرمرد تهی دستی زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می‌گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد گوشه‌های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می‌گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می‌گفت و برای گشایش آن‌ها فرج می‌طلبید و تکرار می‌کرد: ای گشاینده گره‌های ناگشوده ، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای. پیرمرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می‌کرد و می‌رفت، یکباره یک گره از گره‌های دامنش گشوده شد و گندم‌ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۱۰
  • ابوالفضل داوری
هزار ستاره

شما میتوانید بهترین مطالب زیبا ترین و جالب ترین مطالب را اینجا بخوانید.

همچنین میتوانید از امکانات این وبلاگ استفاده کنید از جمه ارسال و در خواست مطلب و اشتراک ایمیلی و پیامکی رایگان و...



© درضمن قابل ذکر است هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع شرعا و. عرفا حرام و غیر مجاز می باشد. ©