هزار ستاره

مطالب جالب و خواندنی را اینجا بخوانید.

هزار ستاره

مطالب جالب و خواندنی را اینجا بخوانید.

سلام خوش آمدید

حکایتی از مولوی

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۱۰ ق.ظ

پیرمرد تهی دستی زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می‌گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد گوشه‌های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می‌گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می‌گفت و برای گشایش آن‌ها فرج می‌طلبید و تکرار می‌کرد: ای گشاینده گره‌های ناگشوده ، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای. پیرمرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می‌کرد و می‌رفت، یکباره یک گره از گره‌های دامنش گشوده شد و گندم‌ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

 کاین گره بگشای و گندم را بریز

 آن گره را چون نیارستی گشود

 این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!

پیرمرد نشست تا گندم‌های به زمین ریخته را جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه‌های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوند شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌

تو مبین اندر درختی یا به چاه

 تو مرا بین که منم مفتاح راه

منبع: دبیرستان حاج حسین نوایی
 

  • ابوالفضل داوری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هزار ستاره

شما میتوانید بهترین مطالب زیبا ترین و جالب ترین مطالب را اینجا بخوانید.

همچنین میتوانید از امکانات این وبلاگ استفاده کنید از جمه ارسال و در خواست مطلب و اشتراک ایمیلی و پیامکی رایگان و...



© درضمن قابل ذکر است هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع شرعا و. عرفا حرام و غیر مجاز می باشد. ©