خداوند به یکى از پیامبران وحى کرد:
که فردا صبح اول چیزى که جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مکن! و از پنجمى بگریز!
پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با کوه سیاه بزرگى روبرو شد، کمى ایستاده و با خود گفت :خداوند دستور داده این کوه را بخورم. در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فکرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمىدهد، حتماً این کوه خوردنى است. به سوى کوه حرکت کرد هر چه پیش مىرفت کوه کوچکتر مىشد سرانجام کوه به صورت لقمهاى درآمد، وقتى که خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است.
از آن محل که گذشت طشت طلایى نمایان شد. با خود گفت: خداوند دستور داده این را پنهان کنم. گودالى کند و طشت را در آن نهاد و خاک روى آن ریخت و رفت. اندکى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه کرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است. با خود گفت من به فرمان خداوند عمل کردم و طشت را پنهان نمودم .
- ۰ نظر
- ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۵۲